.
یادته ریحان ؟
اومدی زنگ در و زدی .. شیفت صبح بودیم .. مامان برداشت .. گفتی دخترتون میخواد با من بیاد بریم مدرسه ؟
همسایه ی دیوار به دیوار بودیم .. اما تا اون روز که یک سال و نیم یا دو سال بود آنجا بودیم هنوز حتی اسمم را هم نمیدانستی
دوستیمان دقیقا از همانجا شروع شد
عاشقت بودم .. همیشه دوست داشتم دوستانم از خودم بزرگتر باشند ..
یکسال بیشتر در آن مدرسه نبودم .. اما با اینکه دوازده سیزده سال از آن روز ها میگذرد تو هنوز بهترین دوستمی
شیفت های بعدازظهری که در راه خوراکی میخریدیم ..
دعواهای بچگانمان ..
تابستان هارا بگو !!!
انگار اداره بود .. هرروز از نه صبح تا یک ظهر .. نماز هم میخواندیم ! مسجد سر کوچه .. با آن چادرهای سفید...
برای عروسکت تولد گرفتیم .. بچه بودیم .. خیلی
یکهو بزرگ شدی .. اصلا نفهمیدم چطور انقدر بزرگ شدی که بخواهم برای عروسیت لباس بخرم !
که بیایی غلتک بگیری برای رنگ زدن دیوار خانه ی خودت !!!!
هنوز یادم نرفته موقع شنیدن خبر فرارت از خانه را ...
آن روز های شوم ...
آنقدر حالم وحشتناک بود که مدیرم زنگ زد به مشاور مدرسه که بیاید شاید بفهمد چه شده
تیک عصبی گرفتم تا چندماه
منِ احمقی که گفته بودی میروی و فکر کردم این هم یک شوخی بچگانه است ...
شب عقدت همه کل میکشیدند و من هق هق میکردم
بعد از چندوقت نماز خواندم و خواستم خوشبخت شوی ..
حالا تو عروس شدی .. خانوم شدی .. خانوم خانه ی خودت
نمیدانم خوشبختی یا نه .. اما از ته دلم میخواهم خوشبخت شوی ..
ریحان .. میشود ؟
بزرگتر .. مهربون تر .. مهربون تر . مهربون تر ...
تو یه تایمی .. از اون من منطقی عاقل مغرور بی احساس هیچی نموند ..
درسته الانم دیگه اون نیست .. اما این تغییر بد نیست .. اینکه بپذیری هرکسی حق انتخاب داره
که بفهمی حق نداری کسی و بخاطر علایقش مسخره کنی .. هیچ کس و !
که یاد بگیری دوست داشتن آدما دست خود آدم نیست .. سرزنششون نکنی !
که مهربون تر بشی .. خیلی مهربون تر
یه من .. با سیلی از ظرافتای دخترونه
با کلی درگیریای بزرگ تر
عاری از هرگونه توهمات و فانتزی های به اصطلاح عاشقانه
تازه دارم نزدیک میشم به یه دخترِ نقاش شاید
هه !
گم کردم خودمو .. میفهمید از حرفام ؟
میشه یکی پیدام کنه ؟ لطفا !
که گاهی میزند پس سر خودش و میگوید عه ساکت شو دیگه
یک نقاش نه چندان با احساس
که یقینا اگر نقاش نبود علوم سیاسی میخواند
حیف که نمیشود .. حیف
بدموقع مهربان می شوم .. خیلی بدموقع
از بچگی وقت شناس نبودم .. هیچوقت
# همیشه برایم سوال بوده آنها که نه اهل نوشتنند و نه اهل طرح زدن با آنهمه افکار خط خطی و ذهن مشوش خود چه می کنند گاهی ؟
شما میدانید ؟
# ثابت نوشت
هوووووف
دیگه دارم بال بال میزنم برا خوندن هر کلمه
موندم اون ستای باقی مونده رو چجوری باید بخونم
با اینهمه فکر لعنتی
میفهمید ؟
#لعنتی
باران .. اگه بودی الان کلی حرف داشتم برات
# حس خفقان
حرفامو نمیتونم بزنم .. حتی به خودم
+ چقدر چشمام ضعیف شده .. دیگه بی عینک هیچی نمیبینم .. حتی صفحه ی لپ تاپی که روی پاهامه
+ بالاخره پیداش کردم .. DKNY :) سبز .. سرد و شیرین :) .. از عطرفروشی عای شهر رسیدم به دیجی کالا .. بابا قراره برا روز تولدم بخره برام :)
اما مسئله اینجاست که امید به پاس شدن هم نداری
# به امید پاسی ! :)
پ . ن : ساعت سه و جهل و یک دقیقه .. به امید فردایی که بیام و برای اولین بار بگم راضی بودم :)
مثلا !
دیروز که نگات میکردم همش تو این فکر بودم که عاخه توی به این کوچولویی رو چش به عروسی
داشتم فک میکردم چقدر تغییر کردی
که دیگه خط چشم و آرایش غلیظ که هیچی .. حتی یه برق لب سادم نیست رو لبات
که تویی که دور از چشم بابات اینستات پر بود از عکسای اینچنانی و آنچنانی
شالت تو پیشونیته و با چادر کشی میری بیرون
بااینکه فک میکنی خبر ندارم از رابطه ی نصفه نیمت با یکی دیگه . ولی واقعا برام سواله و جای نگرانی که اگه مرد زندگیت با این روحیه گذشتتو بفهمه چی میشه
که نکنه یکی از همون دهن لقایی که از همه چی خبر داره بازگو کنه حرف و براش
که ای کاش نکنه
خیلی نگرانتم رفیق
بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی
+ با روسری من میری تو مجلس خواستگاری بلکه بخت منم باز شد .. هوهو
# اندر تلقینات زندگی خوش و خرم است
تولدم مبارک :)
نمیدونم ساعت چند به دنیا اومدم . گمون کنم صب بوده ولی
نمیدونم چرا بغض دارم
کاش وقت داشتم یه دل سیر گریه کنم
گریه همیشه بد نیست .. گاهی عجیب حال آدم و خوب میکنه
امتحانِ لعنتی .. بالاخره تموم میشی
فقط میخوام فرداشب این موقه بیاد
اصلا منتظر بعد امتحان و گرفتن تولد نیستم
فقط میخوام فرداشب این موقع تو تخت خواب باشم با گوشیم
با عین سین .. باران ..
+ باران . مرسی بابت تبریکت .. اولیش بودی .. عکسمم میذاشتی مهم نبود .. ولی مهم اینه که یادت بود و بودی .. مث همیشه که هستی
+نمیدونستم روز تولدم جهانیه .. جهانییه محیط زیست .. الکی که نیس
+ آرامش میخوام .. فقط آرامش .. شکو میگه بمیر بی ذوق
+ ماه رمضونم گذاشت تو کاسه کوزمون
# ترانه جان ! آدرس وبلاگ میذاشتی میخوندمت
1:36 نوشت : تا حالا به صدای برخورد ناخن با دندون توجه کردین ؟ مث برخورد فلز به لبه ی لیوان شیشه ایه .. طنین داره
این کتاب مام تموم شدنی نیس انگار .. هرچی نچسبه مونده
2:30 نوشت : یه امید نامیه .. به من نقاشی یاد میداد .. بعد یه بار در تایید حرف من بهم میگف منم حالم بهم میخوره از اینکه یکی بهم بگه داداش .. بعد یه میم نامیه هی را به را داداش میبنده پشت اسم این .. حالا دیدم پست گذاشته داداشم فلان بعد دیدم کپشنش برا امیده .. یادش افتادم خلاصه .. چرا عاخه :|
2:48 : از همون تپش قلبایی که هروقت گرفتم یکی پیام داد .. از همونا .. چی میخواد بشه ؟
# لعنتی
امسالم از شیش ماه پیش با خودم قرار گذاشتم حتما بگیرمش .. ولی هرچی بهش نزدیک تر میشیم مردد تر میشم .. حسش نیس انگار
حال ندارم برم دنبال کافه .. رزرو .. کیک .. اووووففففف .. مهمون دعوت کنم
تازه بعد از اینهمه زحمت و خرج آخرشم یه عده ناراحتن .. یه عده میرن حرف میزنن
ولی خب باید بگیرم امسال و دیگه .. مجبورم .. خصوصا که امتحانامونم دقیقا همون روز تموم میشه
پارسال بعد امتحان رفتیم کافه .. پو و عین و اینام بودن ولی من فقط دوستای خودمو مهمون کردم
فک کن :|
یه همجین آدم مزخرفی بودم پارسال
ولی عاشق اون آدم مزخرفم
ینی مثلا تولدم بود .. مث برج زهرمار نشسته بودم همه رو نگا میکردم .. عین دفه بعد که میخواسیم بریم بیرون تهدیدم کرد میخوای مث یوبسا بشینی نگا کنی میزنم تو گوشت
تازه اونجام میخواس بزنه :| جلوش وایسادم
یادش بخیر .. اون موقه عا که قلدر بودم
# حال ندارم بخونمممممممم
حالا نمیدونم بیلبورد چیه ها .. به ساحل میگم بیلبورد چیه ساحل .. میگه نمیدونم این عین چی میگه
به باران میگم .. نمیدونم :/
فاطی .. بابام به این تبلیغاتیا میگه =))
شب که از عین سین میپرسم میگه عضو نشیاااااا .. میگم چرا ؟
یه ساعت زده تایپینگ و هیچی نمیگه .. بعد از کلی وقت میگه چیزایی که عین میگه به درد دخترا نمیخوره
پیامایی که عین داده رو چندتاشو کپی میکنم و بدون اینکه بگم کی گفته میدم به عین سین .. کلی که بد و بیراه میگه بماند .. جالبش اینه که نمیدونه اینارو یکی از همون رفیق فاباش گفته :)
حالا اینا به کنار .. عین اومده میگه عضوت میکنم بعد فهمیدم عضوم نکرده ..
پریشب هی پیام میداد .. دیروز آخرین پیاممو کلا جواب نداده
دوست پریه دیگه :)
کلا یه حس فوق نکبتی دارم ...
ده روز دیگه :)
+ چرا تا 0935 عین رو گوشیم ظاهر میشه دستام عرق میکنه از ترس ؟
سین ؟
یه بیلبور ساختم هرکی توش عضو باشه هرچی بذارم اونجا براش میره
تورم عضو کردم .. چرا نمیاد برات ؟
سلام
نمیدونم
آن مرد چهل و خورده ای ساله ی متین
مثلا روز آخر پرتره اش را بکشی اما پشیمان شوی از بردنش
امان از دست نازنین که یک کاره در گروه بگوید آقای ب ؟ سین عکستونو کشیده اما نیاورد
یکهو آنلاین شوی و ببینی از همان آقای ب پیام داری
با همان تیکه کلام عزیزم ! که شبتون بخیر اول خیلی خیلی متشکر بابت اینهمه زحمت دوم بی صبرانه منتظر عکسم هستم اونم به قلم هنرمند شما !
بماند که عکس را بفرستی و چقدر تعریف کند و تو هی ندانی چه بگویی و هی به نازی فحش بدهی
اما آن شعر فردا شبش
یک غزل عاشقانه ی وحشتاک !
سالی بگوید اوووفففف بلاکش کن بابا
نازی فحش بدهد که چه غلطی کردماااا
و توهم هم خنده ات بگیرد هم ندانی چه بگویی
+مودبانه حرف زدن را بلد نیستم راستش
خصوصا با یک معلم آن هم از نوع مرد چهل و خورده ای ساله
++ معلم معروف جوان تست چه تیکی میزد با شاگرد هایش !!! مثلا یک کاره از بالای سکو بیاید پایین و سر خم کند و بغل گوشت بگوید متوجه شدی خانوم ؟ :|
فقط بخاطر یک مانتوی جلو باز و چهار تار مو ؟!
شاید هم ناخن های شبه مانیکور شده
پ . ن : البته که این دو معلم هیج ربطی بهم ندارند
نیستم
اگه کمتر حرف میزنم و بیشتر فک میکنم شاید بخاطر نزدیک تر شدنم به کاغذ و قلمه
اما .. بیشترین تاثیر و کمبود وقت آدمای دور و برم گذاشت روم
دقیقا همون موقه عایی که خواستم حرف بزنم و مامان یهو بلند شد رفت
که بابا سرش و از روی مانیتور برنداشت
بچه تر که بودم جیغ میزدم و اگه به دروغ میگفتن گوش میدیم مث آدمایی که میخوان مچ بگیرن میگفتم بگو چی گفتم .. اگه حالشون خوب بود که میخندیدن .. اگرم حوصله نداشتن یه جوری جواب میدادن که اگه گریه نمیکردم خیلی خوب بودم :)
بزرگتر که شدم .. وقتی حس کردم کسی دوس نداره بشنوه قبل از اینکه کوچیک بشم جمع کردم و رفتم
این شد که شدم این .. رسیدم به یه صفحه ی وب و یه دفتر و قلم
فقط جالبش اینه که خودشون نذاشتن حرف بزنم ولی حالا راه به راه دنبال آدرس وبمن برای خوندن نوشته عام
شاید فک میکنن چقد چیزای مهم و سرّی اینجا نوشته میشه
# یاد اون روزی افتادم که بابا نصف آدرس وب و دیده بود و هیستوری پر بود از آدرسایی که با من شروع میشد .. نکته ی جالبش این بود که به همه چی فک کرده بود جز منِ من
از بستن اینجا
ولی
انگار نه بلاگفا دیگه حوصله ی مارو داره نه ما حوصله ی اونو
مرسی که بودین
همدردی کردین
کمک کردین
راهنمایی کردین
شاید تعدادتون زیاد نبود ولی مهم این بود که بودید :)
دوستون دارم
امیدوارم به همه ی آرزو های ریز و درشتتون برسید
برام دعا کنید :)
که مثلا سال دیگه اگه وبی مونده بود و عمری
بیای و زیر همین پست پی نوشت بذاری که چقد غصه خوردم سر این جریان .. چه ساده شد همه چی
دوتا آرزو دارم .. اولی رو اول بگم یا دومی و دوم ؟
اولیش .. آها .. آره .. گرفتی که ؟ نوکرتم .. منتظرم
دومیشم که .. آره آره .. عا قربون آدم چیز فهم .. اوکیه دیگه ؟ عاخ بُبوسمد :)
+ میگن آرزوعاتونو نگین وگرنه برآورده نمیشه .. گفتم یه دفم اینجوریشو انجام بدیم شاید گرفت
# قلبم میسوزه
تولد میگیرم ...
تا ده روز به خودم استراحت میدهم ...
برنامه ام را شروع میکنم
کتاب هایی که روزی آرزوی خواندنش را داشتم
مدرسه ای که فقط در رویاهایم تصورش میکردم
نزدیک شدن به رویاهایت وقتی همچین لذتی دارد .. رسیدن به آن حتما مجنونت میکند از سرِ خوشی
کلاس های استاد راحمی :)
فقط امتحانات تمام شود ...
بی ربط نوشت : رفتم آهنگ دانلود کنم .. فک کنم روزی ده تا خواننده جدید میاد بیرون نه ؟ .. هیچکدومو نمیشناختـــــم .. اونم منی که آهنگم قط نمیشه کلا .. حالا اونا به کنار .. همون خواننده قدیمیا و کاردرستامونم که هی کاراشون داره آب میره .. چرا انقد ضعیف .. شهرام شکوهی این آخرین آهنگشو گوش کردید ؟ اصن شعراشونو میدن به کی میگه براشون .. چرا انقد ضعیف شدن همه
نه مث قبل
اما بازم تاثیرش میمونه
راستش دور از ذهن نبود برام بعد از اون دعوا با سالی
بعد از رفتن پویا
با این روحیه ی سالی
که همیشه دنبال مقصره
اینبارم بگرده دنبال یکی
که برگرده بگه لیاقت نداشتی جزییات رابطمو بدونی پویا راست میگفت
که تو دلت بسوزه
ولی نه برای خودت
واقعا برای اون
از ته دل
به عنوان یه آدم بدبخت
که بهش بگی همه رو نرون از خودت .. به آدما احتیاج داری
اونایی که از قبل میخوندن منو .. میدونن کم نذاشتم برا دختری که یه شهر پشتش حرف میزد و همه مانع میشدن تا دوسیمون ادامه دار نشه و شد
تو هیچ چیزی به اندازه ی معرفتم تو دوستی با آدما به خودم مطمئن نیستم
دیشب که بهش گفتم جز من و شکو همه ی اون آدمای دورت که ادعای دوستیشون میشه پشتت حرف میزنن ..گف جو میدی که بگی خیلی خوبی ؟ پشت توعم حرف میزنن
پوزخند زدم فقط .. گفتم آره صرفا بعنوان دوست سالی لام
سوخت .. خیلی .. حقش بود .. حقیقت بود
گف گند زدی سین .. تا آخر عمر یادم نمیره .. دیگم نمیخوام اثری ازت ببینم
فقط گفتم به درک .. چون واقعا به درک
بهش گفته بودم نمیخوام این دو روز آخر و خراب کنم وگرنه جواب زیاد دارم
تقصیر خودت بود سالی .. من خیلی وقته برام مهم نیس هیچی
دقیقا از وقتی که بهم ثابت شد جز ادعا هیچی نیستی
+ نمیخواستم بنویسم .. فقط نوشتم که یادم بمونه .. همین
+ کلش بخاطر این بود که پیام دادم گفتم سالی شکو حالش خوب نیس پیام بده آرومش کن من نمیتونم .. بجای باشه گف من و هیچوقت هیچکی آروم نکرد تو خوشیاشون نبودم که تو غمش باشم
+ میدونم چشه .. شاید شکو راست میگف که نمیتونه ببینه خوبیم با نیما
+ همیشه پای یک پسر درمیان است .. هاها
ندارد
ندارد
ندارد
# دلت برای خودت تنگ شود
+ آدم غمگینی نیستم .. نبودم .. هیچوقت .. درگیر خیلی چیزها نیستم .. نبودم .. فقط گاهی خیلی فکر میکنم .. به همه چیز .. در .. دیوار .. چروک های روی کاغذ .. لباس های آدم ها
+ دیروز بش میگی نمازخونتون کجاس .. میگه نمیدونممم .. میگی ببخشید چندساله اینجایی؟! .. میگه خب نماز نمیرم هیچوخ عاخه .. اینارو با یه پشت چشم نازک کردن از طرف اون با یه لبخند ژکوند از طرف من درنظر بگیرید :)
نماز نمیخونم .. ولی از این آدما حالم بهم میخوره
میگه باشه بابا منم برنمیدارم اصن بخاطر تو .. رقصم نداریم اصن .. خوبه ؟
میگی پس این عین و توجیح کن چون فک میکنه به محض ورود با شیش تا حوری پری با دکلته روبرو میشه
میخنده میگه اوه عاره شب حتما از خوشی خوابش نمیبره
میگه قبلش بریم هتل بغل و رزرو کنیم اکه همه چی لو رفت جا نداریم شب بریم
میگی من با کی اونوخ
میگه پو مال تو باشه من با امیر میرم
میخندی میگی زرشک .. من و پو تخت خواب و با ارّه نصف میکنیم
میخنده
میبینی چقدر بزرگ شدم ؟
میبینی ؟ هوم ؟
یادش بخیر
پارسال این موقه ها بود که وب بسته شد
که بلاگفا ی لعنتی تو اوج نیازم تنهام گذاشت
امشب مامان میگفت راستی اون پسره چی شد ؟
عین و میگفت
گفتم دو روز دیگه که اسمشو زدن سر چارراه میبینی
گفتم اصلا چیزی نبود که انقدر جدیش گرفته بودین
گفت میخواستی چی باشه ؟
تو دلم گفتم پس خبر نداری چیا شده که به این میگی چیز !
گفت دخترا زود دل میبندن
گفت بابا که اومد خواستگاری من سر اینکه خوب حرف میزد فکرم مشغولش شد
اصن دیگه دقت نکردم خوبه بده زشته خوشگله
تو دلم گفتم راس میگی .. کل این چندوقتی که وب نداشتم خلاصه شد تو عین
عینِ لعنتی
"+ چرا تا 0935 عین رو گوشیم ظاهر میشه دستام عرق میکنه از ترس ؟"
از همینجا
این جمله اشکمو درمیاره .. اشک منو .. فک کن !
چقدر سخت گذشت
چقدر بد گذشت
حرفاش
اذیتاش
نامردیاش
که منِ مغرور لعنتی له شدم و دوباره ساختم خودمو
باران دید !
فقط باران دید
باران ! مرسی که بودی .. یادم رفت ازت خدافظی کنم .. ببخشید !
نمیدونم بعد از دوباره روشن کردن گوشیم کارم به کجت برسه
نمیدونم رو تصمیمم میمونم یا فقط درحد یه حرفه
ولی میدونم قبلا نمیخواستم بمونم .. ولی الان میخوام
آدما یه وقتا .. مجبورن بپذیرن واقعیت اونی نیست که تو ذهنشونه .. واقعیت اینیه که روبروشونه
ولی کاش هیچوقت به اینجا نمی کشید
+ " سین ؟
بله ؟
یه چیزی میگم اگرم ناراحت شدی به درک
بگو
هیکلتو میپسندم .. باربیه .. باشگا ماشگا که نرفتی ؟
:| .. نه :| .. نگا کن یکم :|
خوبه هیکلت به چشم صد درصد غیر خواهری .. احتیاج به نگا کردن نبود پیدا بود دیگه
بگی هم خواهری زر زدی .. باید نگا کنی تا ببینی
شرمنده دیگه چشمم خورد
اینکه باز دوباره پیام بدهد و تو حرف از جی افش بزنی که فکر نکند نمیدانی مثلا
اینکه هی از بهتر بودن تو نسبت به دوستای سالی حرف بزند ..
+ من .. خودم .. اگه این چت و جایی بخونم صددرصد میگم چه پسر بیشعور و هولی :/ "
لعنتی چیکار کردی با من .. چرا به اینجا کشید
کاش همون موقه ها که اینارو گف بلاک می شد
کاش هنوز همون عین به ظاهر لاشی و یه باطن پاک باقی میموند برام
چقدر سخته ذهنیتتو عوض کردن نسبت به آدما
وقتی ازشون یه بت ساخته باشی
+ اسم آهنگ وبمو کسی میدونه ؟
اما خب شاید هنوز وقتش نیس که به این استقلال برسم اگرم وقتش هست فلن موقعیتش نیست
فلن مجبورم تو یه چیزایی تبعیت کنم از یه آدمایی که دوزار قبولشون ندارم
ولی مجبورم!
مث مدرسه بر فرض
تو تو مدرسه مجبوری درسای معلم و حفظ کنی .. قوانینشو رعایت کنی
با اینکه شاید اصلا با اصلش مشکل داشته باشی
خونواده ی آدم مهمترین چیز تو زندگی هرآدمه
قبل ازدواج پدر و مادر
بعدش همسر .. چه زن چه مرد
وقتی خونوادت نباشن پشتت .. تو حتی اگه تو جنگ با کل مردم دنیام پیروز بشی .. هیچی نیستی محدثه
وقتی خونوادت قبولت نداشته باشن
وقتی هیچیت مث اونا نباشه
نمیتونی شاد بشای
نمیتونی مستقل باشی
اونوخ فقط باید حروم کنی روزا و جوونیتو به امید یاینکه یه شاهزاده ی با اسب سفید بیاد که بفهمه تورو
اسبش مهم نیس حتی .. گدا و شاهزاداشم فرق نداره دیگه برات .. فقط بفهمتت
این خیلی بده محدثه
میفهمی چی میگم ؟
که بخوای فرار کنی فقط
از یه سختی .. پناه ببری به یه سختی دیگه
اصلا برام مهم نیس که خاله و عمه و عمو و داییم نخوان منو
ولی مهم ترین چیز اینه که خونوادم منو بخوان
نه جسممو .. روحمو
نمیخوان محدثه
دوسم دارن .. چون دخترشونم .. ولی صرفا فقط چون دخترشونم
جسما
روحمو .. عقایدمو .. نظریاتمو .. هیچیمو نمیخوان
صرفا یه سین نامی و دوس دارن چون اسمش تو شناسنامشونه به عنوان فرزند
صرفا همین
شاید همین نباشه ها .. ولی همین و القا میکنن
+ استثاعا نظرت تایید میشه محدثه
شاید باید بهتر میدادم
شاید باید بیشتر میخوندم
شایدم توقع زیادی دارم از منی که درحد چی تو این درس ضعیفه !
میمی که از هیچی خبر نداره و عین و فقط در حد خاطره عا و تعریفای سالی و من شناخته اونم امروز
تو اولین جملش بعد از شنیدن خاطره عا روی همون صندلی که سال قبل با عین و پو و بقیه نشسته بودیم میگه سین بجون خودم تو خیلی به عین میایــــــــا
و منی که فقط میخندم و شونه بالا میندازم و میگم عاره خیلی
سالی میگه ط میگف حسابشو میرسم بچه گدا رو ( عین و میگه )
میخندی میگی بابا من جد و آباد ط رو میشناسم از این تازه به دوران رسیده عای افاده ایه
سالی میگه عین میگف خسته شدم ازش
شونه میندازی بالا میگی خب دیگه
میم میگه تو باش رل بزن
سالی میگه عاره دیگه با ط عم که دیگه دارن میرسن به آخر خط .. دکترم که هست .. مخ باباتم خوب میتونه بزنه
توعم فقط میخندی
مراعات میکنی تازه بخاطر محیط کافه
وگرنه قهقه میزنی
از همونا که هرکی میبینه میگه ببند بابا !
میخندی که کسی نفهمه حرفتو
بهترین دوستت هیچی ندونه ازت .. چه خوبه :)
#حس خفقان ...
میخوام یه جایزه بذارم برا اونی که یه راه حل پیشنهاد بده عین از زندگی من بره بیرون
چرا همیشه هست
چرا تا من میرم فکر نکنم یکی پرتش میکنه دقیقا مرکزی ترین نقطه ی فکرم
# روانــــــــــــــــی
پستای پارسالم چقد فرق دارن با الانیا
چرا ؟
ینی خودمم انقدر فرق کردم ؟
انقدر مزخرف شدم ؟
دقیقا به اندازه ی حال و هوای پستای این روزام ؟!
+ این وب و ببینید .. همینجوری .. صرفا و صرفا فقط میخوام نظرتونو بدونم :) لینک
سالی تا همین الان اینجا بود
با پدرش بحثش شده بود
عاخ که چقدر حرف مفت زدیم
رویا بافی هایمان
مسخره بازی هایمان
مثلا امتحان خواندمان
صبح قبل از تعارف زدن های من گفت میام خونتون !
به همین راحتی
رفیق باید با رفیقش راحت باشد .. مثل سالی
توت فرنگی و زردآلو پفک و تخمه و بعد از آن هم نهار
تازه بعدش هم تخمه و هندوانه و شام هم پیتزا
حس خفگی دارم
از دیروز صبح تا حالا نخوابیده ام
با چهار فصل سرسام آور و محاسباتی :/
+ تولد در باغ .. با عین و پو و بقیه
شاید خوش بگذرد .. شاید هم پلیس بیاید با گونی جمعمان کند :)
مردد بین رفتن و نرفتن
+ صبح ط را دیدیم در حوزه .. آمده بود دوستانش را ببیند
مرا که نمیشناسد .. سارا درگوشم گف ای مرشور عین و اینهمه هیکل منو مسخره کرد گند زد با این انتخابش
سالی میگوید واه این چرا انقد گندس :|
و تو فقط لبخند میزنی و میگویی بهم می آیند :)
پ . ن : خرداد .. دو هفته مانده به ورود به هیجدهمین سال زندگیت :)
بجه که بودم .. هرکی و میگفتن هیجده .. میگفتن اَآَآَ چقد زیاد
اما الان میگم چقدر کم .. نکنه که آخریش باشه
# عیدمان مبارک
+ خوابمم نمیاد .. اما تا کتاب باز کنم خوابم میگیره
+ حوصلمم سر رفته
+ دلم گوشیمو میخواد .. بارانو .. عین سین و .. اون پسره استاد خودکارمو .. اصن همه رو باهم میخوام .. شر و ورام با سالی و
+ اه چرا نمیگذره پس
آن موقع که تک تک سلول هایت بودنش را طلب میکند و تو فقط مجبوری مهر بزنی بر لبهایت که مبادا از دهانت در برود کلامی که نباید
و چقدر سخت است
خود آزاری ...
انگار که مجبورت کرده اند به سکوت
حرف دل ممنوع است انگار
میان این جماعت زبان نفهمِ ماشینی
این منم ؟
همان دخترک رباتی که اوج احساساتش را با یک "عاخی" نشان میداد
همان دختر بچه ی سرتق کله شق که همیشه با یک نیشخند به تمام روابط عاشقانه نگاه میکرد
# گاهی خودت را هم نمیشناسی
آن مرد چهل و خورده ای ساله ی متین
مثلا روز آخر پرتره اش را بکشی اما پشیمان شوی از بردنش
امان از دست نازنین که یک کاره در گروه بگوید آقای ب ؟ سین عکستونو کشیده اما نیاورد
یکهو آنلاین شوی و ببینی از همان آقای ب پیام داری
با همان تیکه کلام عزیزم ! که شبتون بخیر اول خیلی خیلی متشکر بابت اینهمه زحمت دوم بی صبرانه منتظر عکسم هستم اونم به قلم هنرمند شما !
بماند که عکس را بفرستی و چقدر تعریف کند و تو هی ندانی چه بگویی و هی به نازی فحش بدهی
اما آن شعر فردا شبش
یک غزل عاشقانه ی وحشتاک !
سالی بگوید اوووفففف بلاکش کن بابا
نازی فحش بدهد که چه غلطی کردماااا
و توهم هم خنده ات بگیرد هم ندانی چه بگویی
+مودبانه حرف زدن را بلد نیستم راستش
خصوصا با یک معلم آن هم از نوع مرد چهل و خورده ای ساله
++ معلم معروف تست چه تیکی میزد با شاگرد هایش !!! مثلا یک کاره از بالای سکو بیاید پایین و سر خم کند و بغل گوشت بگوید متوجه شدی خانوم ؟ :|
فقط بخاطر یک مانتوی جلو باز و چهار تار مو ؟!
شاید هم ناخن های شبه مانیکور شده
هرچند این یکی و باید خوب بدم
هم بخاطر آقای ب
هم چون این یکی تاثیر داره
ولی هنوز بیست تا درس دیگه دارم
تا صب تمومه :)
شکو میگه سالی نباید دخالت کنه تو برنامه ی تولدت
میگه برا تولد منم بهم زور گفت به پو اینا بگم
راس میگه
ولی من نمیتونم بهش بگم
هرچند که منم بهش گوش نمیدم
هم بابت دخترونه بودن تولد
هم کافه ای که انتخاب کردم
شامم باید بدم ؟
نمیشه فقط کیکی باشه با نوشیدنی ؟
+ چقد گدا شدم =))
یک کابوس تمام نشدنیِ لعنتی
باوجود تمام حرف و حدیث ها و راضی کردن ها مبنی بر کثیف بودن شخصیت عین
باز دقیقا یک جایی یکهو دلت خالی شود از همه چیز
یکهو انگار قلبت فرو بریزد بر سر دلت
چقدر سخت است این مبارزه عقل و منطق با یک دل بی منطق که موقع تقسیم عقل کلا وجود نداشته انگار
یک وایرانگریِ عجیب و طاقت فرسا
+ سالی بگوید بابا اوضاع اینا از من و پو بدتره .. فردا پس فردا تمومه .. تازه ط خبر نداره از کارای عین .. بگم بهش بنظرت ؟
ولی بـــــــــــایَــــــــد بیدارم بمونم
نسکافم زیادی شیرین بود
حالت تهوع دارم
# ساعت دو و چهل دقیقه .. یه دور و یک چهارم دور دومو خوندم
# ساعت سه و بیست دقیقه .. شونزده روز مونده تا تولدت .. وسط دوره یهو بگی کیارو دعوت کنم؟!
# ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه .. حالت تهوع :/
# ساعت چهار و سی دقیقه .. دور دوم صد و بیست صفحه از دویست صفحه
# ساعت پنج و بیست دقیقه .. صد و چهل صفحه از دویست صفحه + یه ساعت تایم برای تموم کردن شصت صفحه ی باقی مونده
بزرگ می شوند
کمی مغرور
عده ای دقیقا می رسند به همان چیزی که آرزویش را داشتند
و عده ای همیشه روزهای پیش رویشان را در حسرت گذشته میگذرانند
عده ای هم اما
شاید هیچوقت آن چیزی که در بچگی آرزویش را داشتند نشوند .. اما از لحظه لحظه ی حصورشان لذت می برند
زندگیشان را در گرو حرف مردم نمیگذرانند
ناراحت میشوند .. گریه میکنند .. می خندند
اما در گرو حرف مردم زندگی نمی کنند
خودشانند برای خودشان
این آدم ها .. نه افسانه اند .. و نه دیو و پریزاد
انسان اند .. از جنس خودمان
یک انسان معمولی .. عاری از هرگونه تشریفات و تجملات
همین آدم ها .. با کمی چاشنی دیوانگی .. بهترین زندگی های روی زمین را می سازند
دیوانه باشیم
دیوانگی کنیم
# دیوانه هارا دوست دارم
این یکی هم آنقدر سیمش کوتاه است که بعد از هردفه استفاده تا دو ساعت گردنم ثابت میماند .. مایل به سمت راست ! :)
دعوا کردن با مادر ها چیز خیلی عجیبی نیست .. هست ؟
کار به درست و غلط و مقصر بودن طرفین ندارم
اما کار عجیبی نیست !
خودت خودت را دوست داشته باشی و هی بخواهی این را به نزدیک ترین کسانت بفهمانی سخت است یکم
هوم ؟
صامت دیدن بحث ها هم خودش یک سرگرمی است !!! :)
جدا از سیم کوتاهش .. صدارسانیش حرف ندارد
+ سالی باور کن اگه اونایی که میخوام قبول نشم صاف میرم مدیریت همین پیام نور سرکوچه نزدیکم هست بخدا .. حتما باید برم آزاد پول بدم مدیریت بخونم ؟
_ بهتر عینم میبینه کم خرجی میاد میگیرتت .. خودشم که دکتر
# ای الهی خبرتو بشنوم عین جان :)
دو شرو کنم .. تا پنج تمومه ؟ پنجم بخوابم تا هفت
میرسم دیگه .. هوم ؟
کلش چهل صفم نیس
+ چقد شبیه دخترا شدم .. ناخن بلند میکنم .. یه ساعت سوهان میکشم .. لاک میزنم .. دخترونه حرف میزنم .. دخترونه فک میکنم .. جل الخالق
# ساعت سه و سه دقیقه .. بلد نیستم .. تموم نشده .. یادم نمیگیرم لامصب .. اه
که مادر از ته دل بخندد
که کوله ات را پرت کنی کنار اتاق و با مانتو و مقنعه بپری روی تخت و همانطور که جوراب هایت را درمی آوری زل بزنی به آن تابلوی رنگ و روغن میوه ی روبرویت و بگویی بالاخره شد !
یک روز برسد که دوباره برسی به پویا کاف و اینبار با گستاخی زل بزنی در چشم هایش و با یک لبخند کج سلامش کنی .. منتظر باشی تا تمام حرف های در دل مانده ات را بگویی .. تا بگویی حالت از آدم های ضعیفی که حودشان را پشت پول و نام پدرشان پنهان میکنند بهم میخورد
یک روز که روبروی یک ساختمان بایستی و سرت را بالا بگیری و زمزمه کنی دکتر عین . ه دندانپزشک
وارد مطب شوی و فقط نگاهش کنی .. او هم با همان لحن همیشگی اش با خنده حرف بزند و اصلا به روی خودش هم نیاورد که یک روزی چه حرف ها که نگفت و توی خر هم با وجود اینکه میدانستی همه دروغ است گذاشتی هرچه میخواهد بگوید
یک آن بپرسی ط خوب است ؟ و چه ذوقی میکنی اگر بشنوی همه چیز بخاطر هرز رفتن های عین بهم خورده و ط ای دیگر وجود ندارد
و با یک سوز در کلامت بگویی آماده بودم ببینمت .. موفق باشی آقای دکتر
اما خودت هم میدانی آمده بودی ببینتَت !
یک آن برگردی و کارت دعوت را از کیفت روی میزش بگذاری و بگویی داشت یادم میرفت .. افتحاییه نمایشگاهه خدافظ
همین !
+ اندر رویاهای انتقامگیرانه
تک تک ویسایی که سالی از پو برام فرستاده بود .. عکساشون ... سلفیا
یادش بخیر ...
چه روزای خوبی بود ...
اوایلش که هرچی سالی و شکو میگفتن من فقط تو دلم هرهر میخندیدم به حالشون و بعدشم انقدر درگیرشون شدم که ناراحتیای خودمو فراموش کردم
زیادی درگیرشون شدم که پو به خودش اجازه میداد تهمت دخالت کردن بزنه بهم وقتی خبر نداشت این سالیه که میاد اصرار میکنه که من برم حرف بزنم باهاش
هیجوخ از رابطه عای به اصطلاح عاشقانه ی دبیرستانی چیزی نفهمیدم .. اما بعد از دوست شدن با سالی بااینکه رابطشون به سرانجام نرسید ولی یادگرفتم حس هرکسی برای خودش مهمه .. مسخرشون نکنم ...
البته که عین و حرفا و کاراش و احساسات خودمم تو این فهمیدن موثر بود ... هرچند ناخواسته
نمیدونم تا حالا براتون اتفاق افتاده که یکی از همون اول یه طور دیگه باشه براتون یا نه .. که از همون اول بشه عامل دردسر .. اگه به کائنات اعتقاد داشته باشید شاید مث من فکر کنید راجبش
از همون روز اول که اشتباهی دستم بجای پیام خورد رو گزینه ی تماس و زنگ زدم به عین درحالی که فقط میخواستم عکسشو بیینم .. !
از همون بعدش که بااینکه از تمام عادمای دور و برم تو وب قبلی با مشخصات کامل حرف زده بودم و عین واقعا هیچکاره بود مامان فقط اونو یادش مونده بود و دقیقا تو همین گیر و دار باید وسط جمع زنگ میزد بهم !
کسی که تو عمرش یه بارم به من زنگ نزده بود .. و منی که تو عمرم هیجوخ گوشیمو نمیذارم یه جا و بی اهمیت باشم بهش !
و دقیقا باید همون شب تو جمعشون ازم تعریف کنه و آرزو بگه سین عشقت و اونم بگه زنگ بزنم بهش بیاد !
به تلقین و فرستادن امواج نمیدونم چقدر اعتقاد دارید .. ولی من با چشمم دیدم .. همیشه .. زیاد
عینم یکی بود مث همه ی اون هم گروهیا که بعدها دیدیم همو
ولی نمیدونم چرا از همون اول جدا بود ازشون .. حتی قبل از اینکه اصلا تو گروه باشم باهاش
شاید تعریفای آرزو ازش .. شاید سالی ..
اون روزا که میگفتن تو کپی عینی قبل از اینکه بشناسمش برام جالب شده بود بدونم کیه .. بعدها که حرف زدیم باهم هرکی میگف میگفتم اوق .. فک کن !
همش هی تو شوخیاشون منو میچسبوندن به عین و من فقط میگفتم نگید زشته دوس دختر داره ناراحت میشه
ولی بعدها فهمیدم دقیقا همین حس تو مغز پوک خودشم هست
و من دقیقا باید درگیر یکی بشم که هم با یکی دوسته و هم خیلیم ادعای عاشقی میکنه نسبت بهش
چرا ؟
نفر اولی نبود که بهم پیام میداد .. منم از اون دخترای عتیقه ی ضعیف نبودم که دنبال علاقه ی پسرای این مدلی نسبت به خودم باشم
واقعا نبودم و نیستم!!!! ولی اون تنها کسی بود که هردفه کوتاه اومدم جلوش .. دست خودم نبود .. نیست .. واقعا نیست .. !!!!
+ میدونم طولانی شد ولی حرفای دلم بود .. خوندن و نخوندش مهم نیس زیاد
# شما میتونید برام معنی کنید یکی که بخاطر یه دختر به در و دیوار میکوبه و جار میزنه عاشقشه .. چجوری میشه به یکی دیگه پیام بده و باش حرف بزنه .. نه عادی ! خیلی خیلی غیر عادی!!! ؟؟؟!!!!!
که شاید از وقتی که یه چیزایی حالیم شده روزای تولدم جز بدترین روزای سال بوده
انقدر سرکوب شدم و تو ذوقم زدن که کلا دیگه با هیچی له نمیشم
حتی اگه بخوام دعوتمو از همه ی آدمایی که تو این یکی دوسال کلی پیششون شخصیت ساختم از خودم پس بگیرم باز مهم نیست
داشتم فک میکردم اگه یه چیزی تو دنیا باشه که بخوان از م بگیرن تا بخاطرش التماس کنم هیچی وجود نداره
هیچی !
نه که بخوام تعریف کنم از این سیب زمینی بودن .. اما هست .. ارثی
بابا که با مامان دعوا میکنه همیشه مامانه که کوتا میاد
چون بابا ذاتا سیب زمینیه
یه مرد دیکتاتور بی احساس مثلا منطقی
که منم دقیقا لنگه ی خودشم
برای همین دعواهای من و بابام خیلی شدید تره تا بابام با مامانم
مثل امشب که گفتم نمیرم کیک سفارش بدم
خیلیم بخوای اذیت کنی کلشو بهم میزنم
که میدونم برا بابامم اصلا مهم نیس
برعکس مامان
که از یه ساعت پیش تا حالا داره اصرار میکنه سین بهم نزنی همه چیو ها
نه فقط تولد .. کلا سر همه چی اینه قضیه
به حدی رسیدم که به محض اینکه حس کنم یه کاری سخته یا باید بخاطرش اصرار کنم میزنم زیرش
صورت مسئله پاک میشه کلا برام
دیگه برام ارزش نداره .. مث همین تولد
من هروقت دعوا میکنم بجای ناراحت شدن .. حس قدرت دست میده بهم
+ لبخند میکشم رو دلتنگی مدامم ، تا هیچکس نفهمه دلتنگ گریه هامم
+ نقطه . سرخط !
لعنتی ترین شبای عمرم بود
هرچند از ذوق برگشت سالی داشتم میمردم
اما دو ساعت قبلش زیر سرم بودم از سر رفتن سالی
هرچند با پو یه دفه اگه مث آدم حرف زدم همون شب بود
هرچند عین بعد از چندماه بهم پیام داد
اما اون شب لعنتی ترین شب عمرم بود
که اگه اون شب نبود .. نه من فرداش غایب میشدم برا امتحان .. به بهانه ی بد بودن حالم
نه اون پیاما از جانب عین میومد
نه من از سر دلتنگی پا میذاشتم رو عقلم و به اشتباه بجای عصبی شدن و جلوش وایسادن میخندیدم
اون شب یکی از لعنتی ترین شبای عمرم بود
دوباره شرو میکنم !
بیای ببینی هیچکی سرجاش نیست
آرام نیست
باران !
هدیه دو ماهه آپ نکرده
حتی اسم یه عده رو یادت نباشه
بیای که شرو کنی
بعد از تموم کردم یه دفتر !
از نو بنویسی
از خیلی چیزا
از وقتایی که چقدر به وب و خونندهاش احتیاج داشتی و نبودن
دوباره همون حس ناب ارامش
دقیقا همون حس
عاخ که تا قبل اینکه وبمو باز کنم نمیدونستم اینهمه دلم براش تنگ شده
دوباره شرو میکنم !
پر از استرس است انگار
هیجان شاید
هرچه هست تمرکزم را به بازی گرفته
نمیتوانم بخوانم
سالی هی غر بزند بابت کافه ای ک برای گرفتن تولد انتخاب کرده ای
کافه ی بی اف شکو :|
تو دلیلت مشخص است .. حس و حال چانه زدن با باریستاهای کافه ها را نداری
لااقل او آشناست و بجای تو شکو کار ها را میکند
هرچند که حستان به یکدیگر بیشتر از نفرت نیست
اصلا مگر میشود کسی بی اف دوستم بشود و از من بدش نیاید ؟!
همگی باهم میخواهند سر به تنم نباشد
از بس که نقشه هایشان را نقش برآب کرده ام و دوست دختر های الاغشان را هوشیار
این یکی را باید خوب بدهم لااقل .. هشت بار کمتر کتابش را نخواندم :|
هرچند جمع کل نمراتم از این درس در سال شاید بشود بیست :|
امشب بیدار بمانم و تمامش کنم بهتر است یا فردا شب ؟!
تازه دقیقا اون نصفی که بلد نیسی
ولی خب تو سر زدنم نمیاد
دو ساعت و نیم با شکو حرف زدم
نمیاد فردا
هی میگف بابا گمشو بخون .. هی میگفتم نه ولش کن تا صب میخونم
یه حس آرامش توام با خودشیفتگی
حالا فردا که برم گند بزنم بیام میخندم به این حسم
# بهار پستاتو حذف کردی چجوری جواب بدم ؟!
ینی بد بودن و نبودنش یه چیز نسبیه
شاید از نظر خیلی عا حتی افتضاح بود
امروز رفتم مدرسه ی جدید
مدیرش چقد نچسبه
اصن هرکار میکنی باهات را نمیاد
خسته کنندس
برعکس مدیر این مدرسه ی فعلیم
چه ماهه :)
خلاصه که هیچ جوابی نگرفتم
هیچی
حالت تهوعام تموم نمیشن
خسته کنندس
# نمیدونم
# باران ؟ مرسی :)
+ میخوای بگو سینام بیاد جمع همشون جمع شه دیگه کلا منو بکشن
_ نه امیر نون و میگم بیاد .. تک تکمونو بیهوش کنه به ترتیب
+ عاره عین عم بعدش
_ عاخ من گو خوردم تولد چیه اصن
خُــــداحــــافِـــــظ تَــــــجــــرُبـــــــــی :)
کاش حالا که با کلی دردسر دارم خودمو میرسونم به آرزوهام بتونم بهترینای زندگیمو بسازم باهاشون
کاش بعدها حسرت و افسوس گذشته رو نخورم
کاش نذارم کسی بهم سرکوفت بزنه
کاش اصن کسی نتونه سرکوفت بزنه .. ببندم راهشو
آهای .. میشه بتونم ؟
# باران ؟ خوبم رفیقم